مثل ور رفتن با یه زخمی که روش تازه بسته شده، نشستم و چنگ میکشم به خاطراتم. چنگ میکشم و به خونی که ذرّه ذرّه از وجودم سرازیر میشه، نگاه میکنم. تو رو نگاه میکنم که نیستی. خودمو نگاه میکنم و زخمی رو که هیچ وقت خوب نمیشه و همیشه تازهس.
میشه خونی که هست رو با اشکی که رو صورتت ولو میشه، پاک کنی…. منتها اون یاد، اون تصویر، اون زخم، خوب بشو نیست. زندگی مسالمتآمیز که میگن همینه؟
میدونی؟ حتی اگه نخوای و بری هم، میتونم باهات باشم. خوبی ذهن سیّال، همین چیزاشه. به جای لحظههای کوتاه، همیشه کنارمی.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، میفهمی رنج را نباید امتداد داد. باید مثل یک چاقو که چیزها را میبرد و از میانشان میگذرد؛ از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی…
گلناز جان. درستش همینه که شما میگی. که خلاصی میاره، که آرامش میاره اون کار.
منتها مثل اینکه قلم من مقادیری در رسوندن منظور، خوب عمل نکرده. حسی که ازش نوشتم، حس زجر کشیدن نیست. حس عذاب نیست. حسیه که مرور خاطراتش رو دوست دارم. که توی اون لحظات پرسه بزنم. که اونی که دوسش دارم، توی ذهنم بیاد و بره برای خودش…
زندگی نوازشه خاطرانه که هی بعضی مواقع که بهشون احتیاج نداره مانند زنگوله به روحت بسته شده صدا میده که روحت برای رهایی از این زنگوله دنبال توازش دیگه ای زندگی میره
گفتم بهار ؟
خنده زد و گفت :
دیگر بهار رفته نمی آید
گفتم پرنده ؟
گفت اینجا پرنده نیست
اینجا گلی که باز
کند لب به خنده نیست
گفتم
درون چشم تو دیگر ؟
گفت دیگر نشان ز باده مستی دهنده نیست
اینجا به جز سکوت سکوتی گزند نیست