Feeds:
نوشته
دیدگاه

Archive for دسامبر 2009

زنگ میزنم تا از حالش جویا شم، همون جوری صدام یخ میزنه، وقتی که صدای بی روحش تو گوشم میشینه … «بابام باز.داشت شد»

مات و مبهون به یه نقطه نگاه میکنم. نفسم دیگه بالا نمیاد. نمیدونم چی باید بهش بگم. میگم خبری شد بهم بگو و با یه مواقب خودت باش حرفمون رو تموم میکنم. تو آخرین لحظه میگه شاید دیگه صدای منو هم نشنوی … اشک همین جور میلغزه و میاد پایین. من حتی کاری ازم برنمیاد که براش بکنم. دوباره زنگ میزنم و میگم اگه میخواد بیاد یه مدت خونه ی ما بمونه، یا اینکه من برم پیشش… میگه نه و باز قطع میکنم.

گریه امونم رو بریده ولی نمیذارم دیگه بریزه بیرون. دونه دونه شو تو وجودم دفن میکنم و میخوام به روم نیارم که چی شده. همه ی تنم سرد شده و گیج میزنم.

بعد از یه روز باز باهاش حرف میزنم… الآن دو روز از عا.شورا گذشته… صدایی دیگه از گلوش در نمیاد. مثل کسایی که مشکل تنفسی دارن حرف میزنه… از ته گلوش یه چیزایی میشنوم و وقتی خودش هم میفهمه که نمیتونه حرف بزنه قطع میکنه … بغضم میشکنه و میلرزم و اشک میریزم

Read Full Post »

شب یلدا

سال پیش یلدای پر از هیجانی بود. یلدایی با یه دنیا خرت و پرت و خوردنی های قرمز. دور هم بودن و حافظ خوندن. شب نشینی به معنای واقعی در کنار یه عالمه از آدمای دوست داشتنی فامیل …

امشب هم بلندترین شب ساله. منتها فرقش اینه که مثل تمام سالهای گذشته – به جز پارسال – قرار نیست کار خاصی بکنیم. شب یلدای من در کنار درسهام که باید برای امتحان آماده شم، سازم که بهم آرامش میده و احتمالا موسیقی کلاسیکی که میخوام گوش بدم سپری میشه. شب یلدای من در اتاقم با وسایلم قراره رقم بخوره. چای خواهم ریخت و به موسیقی گوش خواهم داد. البته اگه درس اجازه بده

Read Full Post »

معنی زندگی

روزی خیال سبز خطی بودم که گوشه ای از این جهان نقش بسته بود. هیچ وقت فکر نمیکردم که ممکنه اون سبزی، پاییز رو هم ببینه. اما زمان نشون داد که گریزی از اتفاقات نمیشه داشت. کم کم زرد شدم، خشک و شکننده. ولی توی مدت بی روح شدن خیلی تجربه ها بدست آوردم. فهمیدم اون همه باغبونی که دور و برم بودن، همشون هم دلسوز نبودن. کوچیک کوچیک یاد گرفتم که فقط بعضی صبور هستند و تو رو توی مدت پاییزیت هم همراهیت میکنن.

یه روزی باز حس کردم خون جریان پیدا کرد تو وجود خسته ام و دوباره دارم سبز میشم. بدون اینکه بفهمم چی شد، پاییزم تموم شده بود. حس گرمی تمام وجودم رو گرفت. بماند بعدش هم چند بار با تبر یه تیکه هایی از این تن خسته قطع شدن.

میخوام از بهار زندگیم و این سرسبزی بهترین استفاده رو بکنم. چون دوست دارم باشم و با بهترین ها سر و کله بزنم.

پ.ن: !!!

پس نوشت: در زادروز وبلاگم، باز کنارش هستم … کنارش می مانم.

Read Full Post »