زنگ میزنم تا از حالش جویا شم، همون جوری صدام یخ میزنه، وقتی که صدای بی روحش تو گوشم میشینه … «بابام باز.داشت شد»
مات و مبهون به یه نقطه نگاه میکنم. نفسم دیگه بالا نمیاد. نمیدونم چی باید بهش بگم. میگم خبری شد بهم بگو و با یه مواقب خودت باش حرفمون رو تموم میکنم. تو آخرین لحظه میگه شاید دیگه صدای منو هم نشنوی … اشک همین جور میلغزه و میاد پایین. من حتی کاری ازم برنمیاد که براش بکنم. دوباره زنگ میزنم و میگم اگه میخواد بیاد یه مدت خونه ی ما بمونه، یا اینکه من برم پیشش… میگه نه و باز قطع میکنم.
گریه امونم رو بریده ولی نمیذارم دیگه بریزه بیرون. دونه دونه شو تو وجودم دفن میکنم و میخوام به روم نیارم که چی شده. همه ی تنم سرد شده و گیج میزنم.
بعد از یه روز باز باهاش حرف میزنم… الآن دو روز از عا.شورا گذشته… صدایی دیگه از گلوش در نمیاد. مثل کسایی که مشکل تنفسی دارن حرف میزنه… از ته گلوش یه چیزایی میشنوم و وقتی خودش هم میفهمه که نمیتونه حرف بزنه قطع میکنه … بغضم میشکنه و میلرزم و اشک میریزم